امیرعلی عشق مامان و باباشامیرعلی عشق مامان و باباش، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

امیرعلی عشق مامان بابا

برای زیبای دل مامان

  امروزیکشنبه10/2/91درساعت14:54:265 تصمیم گرفتیم برای نی نی کوچولوی تو راهی یه وبلاگ ناز درست کنیم واین کار با اجازه امیر علی به سرانجام رسید امیرعلی الان ٦ماه که تو دل مامان جا خوش کرده و تا ٣ماه دیگه خیال اومدن نداره وگفته تا اتاقم رو درست نکنید و برام ماشین کوکی نخرید قصد اومدن ندارم                                                       ...
2 تير 1392

تبریک روز معلم

              سلام به همه معلمان ایندم مخصوصا عمع و خاله و دایی و زن داییم و .... فقط وفقط از دل مامانم اومدم روزتون و تبریک بگم و برم تو دل مامانم براتون دعا کنم.                                           ...
2 تير 1392

7ماه شدن امیر علی

                                                                                                                                     سلام امروز 1391/02/19 که امیر علی کوچولو 6ماه...
2 تير 1392

سونوگرافی عشق مامان بابا

سلام عشق مامان امروز پنج شنبه ١٣٩١/٠٤/٢٢هست من و بابایی سه شنبه١٣٩١/٠٤/٢٠رفتیم سونوگرافی تا ببینیم نی نی کوچولو تو راهیم بزگ شده یا نه قبلش که می خواستیم یریم یه کم استرس داشتم که شما عشق مامان حسابی وزن گرفتی یا نه.خدارو شکر خانم دکتر شما رو معاینه کرد و شما ٢٥٠٠گرم شده بودی گفت وزنت خوبه ازش پرسیدم تا زمان زایمانم یک کیلو دیگه اضافه میشه که بهم گفت اگر یک کیلو اضافه نشه نیم کیلو اضافه می کنه که شما میشی سه کیلو و وزن طبیعی پیدا می کنی.بعدش ساعت ١٣:٣٠با بابایی رفتیم بیمارستان مهدیه سونوگرافیت به دکترت نشون دادم ایشونم گفت خوبه.من وبابایی داریم روزای اخر روز شماریی می کنیم که امیر علی مامان بابا داره میاد.راستی این روزای اخر گرما حسابی م...
2 تير 1392

تولد امیرعلی

سلامپسر مامانی می خوام خاطرات این چند روز و یک دفعه برات بنویسم الان که دارم این مطلب می نویسم شما خوابید و من فرصت کردم بیام پای کامپیوتر و برات بنویسم.یک شنبه 1391/05/15 من و مامان جون و دایی رفتیم بیمارستان مردم و پیش خانم دکتر سیما رضایی که نوبت زایمانم مشخص بشه و ایشون هم تاریخ1391/05/22رو تاریخ زدن و من یه حسی داشتم هم دوست داشتم زودتر بیست و دوم بیاد و هم یه حس ترسی.شب قبل از بیست و دوم شب قدر بود ومن خیلی استرس داشتم همش بغض می کردم و چند دفعه هم گریه ام گرفت خلاصه هر طوری بود ساعت 5صبح شد قبلش من وبابایی از اتاقت فیلم گرفتیم و مامان جون ودایی اومدن دنبالمون و مامان جون من و از زیر قران رد کرد رفتیم بیمارستان.بابایی کارای پذیرش و ...
2 تير 1392

عکس های امیرعلی

سلام عسل مامان من اومدم تا خاطرات این چند وقت را که برات ننوشتم و بنویسم از تولد یک ماهگی که من و تو بابایی و عمه و باباجونت(بابای بابا)رفتیم اصفهان و کلی خوش گذشت اولش خیلی استرس داشتم چون تا حالا با بچه کوچیک مسافرت نرفته بودم اما انقدرها هم که فکر می کردم سخت نبود شما هم مامانی زیاد که نه کم اذیت کردی و تو راه برگشت از اصفهان هم به نطنز رفتیم و کلی خوش گذشت و بعد از اصفهان در هفتم مهر وقتی که تولد امام رضا بود و شما چهل وشش روزتون بود من و بابایی و شما و مامان جون(مامان مامان)رفتیم مشهد اونجا خیلی خوب بود ولی تو راه برگشت شما ما رو حسابی اذیت کردی و گریه کردی بعد از دو که از مشهد اومدیم بعد ظهر من وبابایی شما رو بردیم پیش دکتر که ببینیم چ...
2 تير 1392
1